يكصد خاطره از شهيد حسن باقري (غلامحسين افشردي)
دير مي آمد ، زود مي رفت وقتي هم كه مي آمد چشم هاش كاسه ي خون بود . نرگس براي باباش ناز مي كرد. تا دير وقت نخوابيد . گذاشتش روي پاش و بابايي خوند تا مي خواست بگذاردش زمين ، گريه مي كرد. هرچي اصرار كردم بچه رابده، نداد . پدر و دختر سير هم ديگر را ديدن.................